دراز کشیده‌ام روی تخت. چند ساعتی‌ست که چراغ اتاق را خاموش‌ کرده‌ام و روز را به زعم خودم تمام. روز امّا ادامه پیدا کرد و حالا کم مانده گریه‌ام بگیرد. از پیچیدگی‌های روابط انسانی دارم به جنون می‌رسم، از پیچیدگی‌های ذهن خودم هم. عجیب و تکان‌دهنده است، تعداد خیلی زیادی آدم دیگر در جهان هستند که دوتا پا دارند و دو دست و یک کلّه. نهایتاً هم خیلی شبیهند. امّا تعامل با هرکدامشان، نسبت به تعامل با دیگری متفاوت است. نه‌تنها ارتباطت به عنوان خواهر، با ارتباطت به عنوان دوست متفاوت است، میان ارتباطت بین دو دوست مشابه هم تمایزی هست. 

احساس خستگی می‌کنم. غالب تعاملات انسانی انرژی‌ام را می‌کِشند. بیش‌تر از آنچه ذهن اکثر آدم‌ها به آن مشغول می‌شود مشغولش می‌شوم. روزهایی از سال به این نتیجه می‌رسم که من آدمِ فلان تعامل، یا بهمان تعامل نیستم. روزهایی مثل امروز، احساس می‌کنم آدمِ هیچ تعاملی نیستم.

کاش واقعاً می‌شد که با خاموش کردن چراغ، روزها را تمام کنم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها