ذهنم مدام در برابرِ بودن در رابطه چموشی میکند. هربار از عملکرد سیستمهای دفاعیام غافلگیر میشوم. بعد به خودم سرکوفت میزنم که تو برای چنین کاری ساخته نشدهای، برای ارتباط عاطفی مستمر داشتن با کسی. و فکر میکنم باید فرار کنم. فرار کنم که کسی را دوست دارم، و کسی دوستم دارد. بارهای اوّل پیشنهادهای مختلفی برای خلاصشدن از این گیرودار مطرح میکردم. تبدیل رابطه به دوستی عادّی، کمکردن سطحش، نگاهکردن به آن به چشم سرگرمی، قطعکردن آن. و در انتهای تمام گفتوگوهایی که آغازشان با طرح چنین پیشنهادهایی بود، به او میگفتم دوستت دارم».
ترس و اضطراب شدیدی را هم از آسیب دیدن تجربه میکنم. تا الآن به خودم حق میدادم و باز سیستمهای فرار را بررسی میکردم. این چند روز امّا به این فکر افتادهام که دوست داشتن برای من آسیبپذیری بیشتری میآورد تا اکثر آدمهای دیگر. یعنی من یک مشکل اوّلیه دارم: آدمها بیشتر از حدّ منطقی میتوانند به من آسیب بزنند. حالا برای پوشاندن این ضعف سعی میکنم یک رابطهی عاطفی عمیق را از بین ببرم و به نوعی صورت مسئله را پاک کنم. درحالیکه آن رابطه نیست که باید از بین برود، آسیبپذیری دوچندان من باید اصلاح شود.
از طرفی، الگوهای رفتاریام در سایر ارتباطات، روی این رابطه جواب نمیدهد. مثلاً، دلخوری من از آدمها معمولاً پایدار نمیماند. قهر» هم در کار نیست. در عوض، ماجرایی که دلخورم کرده سطح ارتباطم را عوض میکند. اگر کسی که به او اعتماد زیادی داشتم و سطح ارتباطم هم با او زیاد بوده مرتکب کاری شود که به نظرم غلطست، خیلی ساده اعتمادم را کم میکنم و کمی هم فاصله میگیرم، بی تنش و دلخوری و دعوا. امّا اینجا نمیتوانم چنین کاری بکنم. کمی فاصله گرفتن» هم معنی نمیدهد. ظاهراً تنها راهی که پیش پایم میتواند باشد بخشیدن است. بخشیدن به طور مطلق، بی که به قول او، اشتباه گذشته سایهای بر ادامهی رابطه بیندازد.
ساعتهایی را مدام به درگیری و کلنجار رفتن با خودم میگذرانم. و باز به این نتیجه میرسم که باید بمانم. هجده سالهام. امسال نه کنکور دارم و نه دانشگاه. دوستش دارم. دوستم دارد. کمککننده و قابل اعتماد و فهیم است. ویژگی منفی قابل اعتنایی در او پیدا نمیکنم. و اگر امروز چموشیام غلبه کند، تا ماهها بعد دست به گریبانِ حسرت و دلتنگی خواهم بود.
وقتی فهمیدم ادبیات فارسی رشتهایست که در دانشگاه ارائه میشود دبستانی بودم. تعجّب برم داشت. خیال میکردم رشتهی دانشگاهی» باید چیزی باشد مثل پزشکی و برق، ادبیات که تفریح است. برایم منطقی نبود که در دانشگاه و به نامِ تحصیل انقدر به کسی خوش بگذرد. امروز به برنامهای که دو سال پیش برای جبران عقبماندگیهای درسیام ریخته بودم نگاه کردم. پایینزمانبندیها نوشتهام :چرا من دانشجوی ادبیات نیستم؟» و یادم آمد که آن موقع، هروقت میفهمیدم کسی ادبیات میخواند کلمهی وصال» در ذهنم میآمد. به نظر باورنکردنی میرسید که یک نفر بتواند هرروز کلاسهایی مرتبط با ادبیات داشته باشد.
حالا نسبت به ادبیات خواندن دودلم. وقتم آزاد است و هیچوقت در زندگی اینقدر آزاد نخواهد بود، امّا هر چیز مرتبط با ادبیاتی را پس میزنم. کافیست دستم را دراز کنم تا به بیهقی برسم، امّا با خودم فکر میکنم باید کارهای دیگری کنم. بروم فلان چیزها را یاد بگیرم. تلاش میکنم شهوتِ ادبیاتم را بخوابانم و در ازایش هیچ کار دیگری هم انجام نمیدهم.
حدّاکثر پنجاه شصت سال دیگر زنده هستم. این یعنی حتّی اگر شبها نخوابم هم برای ادبیات خواندن وقت کم میآورم. ناچار کتابهای لذّتبخش زیادی نخوانده، و سؤالهای زیادی بیپاسخ میمانند. احمق کسا که منم. روزهایم را تلف میکنم و در ذهنم میگویم شاید گزینههای دیگر بهتر از ادبیات باشند. انگار عاشقی برای معشوقِ بینیازِ بیاعتنایش مدام ناز کند. حقّاً که قدرنشناسترین آدمی هستم که میشناسم.
حدوداً سه ماه و نیم از شروع فراغت میگذرد. تقریباً هیچ کار مفیدی نکردهام. بنا را بر این گذاشته بودم که مشغول ادبیات نشوم، چون سالهای آینده به اندازهی کافی زندگیام را احاطه میکند. وقتم را صرف ادبیات نکردم و قید باقی کارها را هم زدم. ساعتهای متوالی راه رفتم و آهنگ گوش دادم و رقصیدم و رفیقبازی کردم و انرژی گذاشتم تا رابطهای را سروسامان دهم. به حدّ بطالت این چندماه نیاز داشتم؟ فکر میکنم بله. به همهی زل زدن به سقفهای یا پرخوابیهایش هم نیاز داشتم.
یک سال تمام در کثافت دستوپا زدم و خودم را زنده نگه داشتم. وسط گریهها و فکر کردن به انگیزههای خودکشی حواسم بود که ساعت مطالعهام از حدّی پایینتر نیاید. جنگیدم. از فروردین ۹۸ حالم بهتر شد. ماند استرس فرسایندهی المپیاد. حالا همهاش سر آمده. بعید است هیچوقت اندازهی پارسال بیقرار باشم. هرچه هم که پیش بیاید، لااقل دیگر هفده ساله و نامطمئن و کماختیاز نخواهم بود. نوتهای یک سال قبل گوشیام را نگاه میکنم و از ذهنم میگذرد که جان سالم به در بردهام. کانال تکنفرهای را که روند حال روحیام را در آن یادداشت میکردم دوباره میخوانم و فکر میکنم به خیر گذشت. آرام گرفتهام. هفده سالهها نباید به روزی بیافتند که من به آن افتاده بودم. امّا اگر افتادند و از خطر جستند، میتوانند ادّعا کنند که تجربهی چنان فضاحتی بد هم نبود. لااقل ترسناکترش را نمیبینی.
سه ماه و نیم بطالت را لمس کردم. در خیابانها راحتتر از هر وقت دیگری گم میشدم و سلّانهسلّانه، بی که حساب زمان دستم باشد راهم را پیدا میکردم. دوستان کنکوریام دربارهی رضایتشان از افزایش ساعت مطالعاتیشان حرف میزدند و به ذهنم میآمد که من امروز هیچ» کار مفیدی انجام ندادهام. خودم را سپرده بودم به تجربهی عشق تازهآمده. هیچ بازدهیای نداشتم. بعد از یک هفته، با کلافگیای که حتّی رگههایی از لذّت با آن آمیخته بود فکر میکردم که در هفت روز گذشته چه بیمصرف» بودهام. یک بار قصد کردم ابلوموف» بخوانم. در کتابخانهی پذیرایی بود. ده روز گشتنش را به تعویق انداختم. هفت هشت روز گذاشتمش روی شوفاژِ کنار تختم. بعد خواندن را آغاز کردم و نیم ساعتی من و ابلوموف افتاده بودیم روی تخت. دیدم ابلوموف هم نمیتواند بلند شود. کتاب را به کناری انداختم و فکر کردم من به خواندن ابلوموف نیازی ندارم. من ابلوموف شدهام.
پیش ازینها، فکر میکردم اگر این یک سال را به دست بیاورم در آن چه کارها که نخواهم کرد. تمام برنامههای آن لیست دستنخورده ماندند و زمان را به بطالت گذراندم. راضیام. باقی را اینچنین سپری نخواهم کرد. فکر میکنم هدر دادن این زمان، چه بسا که لازمتر و مفیدتر از شلوغ کردن سرم با کارهای مختلف بودهاست. هرچند برای بعد ازین، برنامههای دیگری داشته باشم.
دراز کشیدهام روی تخت. چند ساعتیست که چراغ اتاق را خاموش کردهام و روز را به زعم خودم تمام. روز امّا ادامه پیدا کرد و حالا کم مانده گریهام بگیرد. از پیچیدگیهای روابط انسانی دارم به جنون میرسم، از پیچیدگیهای ذهن خودم هم. عجیب و تکاندهنده است، تعداد خیلی زیادی آدم دیگر در جهان هستند که دوتا پا دارند و دو دست و یک کلّه. نهایتاً هم خیلی شبیهند. امّا تعامل با هرکدامشان، نسبت به تعامل با دیگری متفاوت است. نهتنها ارتباطت به عنوان خواهر، با ارتباطت به عنوان دوست متفاوت است، میان ارتباطت بین دو دوست مشابه هم تمایزی هست.
احساس خستگی میکنم. غالب تعاملات انسانی انرژیام را میکِشند. بیشتر از آنچه ذهن اکثر آدمها به آن مشغول میشود مشغولش میشوم. روزهایی از سال به این نتیجه میرسم که من آدمِ فلان تعامل، یا بهمان تعامل نیستم. روزهایی مثل امروز، احساس میکنم آدمِ هیچ تعاملی نیستم.
کاش واقعاً میشد که با خاموش کردن چراغ، روزها را تمام کنم.
خالی شدهام. از فرودگاه برگشتهام و خواب به چشمهایم نمیآید. در فرودگاه به محسن گفتم دلم نمیخواست موقع خداحافظی گریه کنم. گریه کردن موقع خداحافظی یعنی اضافه کردن یک نگرانی به نگرانیهای مسافرِ در حال رفتن. گفت اتّفاقاً خوشحالکننده هم هست. من خوشحال میشدم اگر خواهری داشتم که آنقدر دوستم داشت که حالش زمانِ رفتنم چنین میشد. خواستم بگویم خب تو هم عین برادر منی و فلان. دیدم نه. این جایگاه در ذهنم مختصّ یک نفر است و باقی، هرقدر هم که عزیز و مهم، جایگاه دیگری دارند. لذا بیخیال شدم و گفتم: آره، شاید هم خوبه.»
بنا داشتم بعد از رسیدن به خانه سراغ میوزیک باکسِ
دریاچهی قو بروم. چهار پنج سال پیش برای تولّدش خریده بودم. گفته بود میوزیک باکس دوست دارد و بین جان مریم و یکسری آهنگ مشابه سراغ دریاچهی قو رفتم و یادداشت ابلهانهای هم در جعبهاش گذاشتم. این چند وقتِ نزدیک به رفتن تند و تند میچرخاندمش. در اتاقش پیدا نشد. نمیدانم حالا آن میوزیکباکس و یادداشت ابلهانهی کنارش کجاست. دریاچهی قو را با لپتاپ پلی میکنم.
حواسپرت و خالیالذّهن شدهام. حالت ذهنیم مشابه اوقات رؤیابینیست. هوشیاریای وجود دارد، امّا انگار در مه مشغول تماشای اتّفاقاتم. لحظههایی از روز خیلی خوشحالم و فکر میکنم به زمان زیادی نیاز دارم برای رقصیدن (و البته اگر کسی رقصیدن من را دیده باشد خواهد گفت بیشتر از زمان به توانایی نیاز دارم) واقعیت؟ شدیداً بههمریختهام.
برادرم فردا شب میرود. پیادهروی میکنم، به اتاقم نظم میدهم و موقعی که لباسهای زنش را یکی یکی لوله میکند و در چمدان میگذارد مسخرهبازی درمیآورم. سعی میکنم خودم را از هجمهی نگرانی نجات دهم و در درست وقتی تنها میشوم اضطراب سرمیرسد. فلجکننده و غیرقابلکنترل است. در طیِ ساعات روز، یا آزادانه مضطرب و کلافهام، و یا در تقلّا برای توسّل به شیوهای که روی اضطراب و کلافگی سرپوش بگذارد.
از کسی خوانده بودم که مهاجرت آدمها، نزدیکترین تجربه به تجربهی مرگشان است. بیراه نیست. من دستبند سرمهایای را که هدیهی برادرم است به دستم میاندازم، شبیهِ داغدیدهای که سیاه میپوشد. حدودِ چهل روز دیگر، باید بیرونش آورم؟ از این حجم بیطاقتیام بیزارم. دلم نمیخواهد لوس باشم، و به نظر میرسد که هستم.
تنهایی که عموماً بخش لذّتبخشی از روزهای من است حالا برایم اضطرابآور است. هیچوقت دچار چنین معضلی نبودهام. چارهای هم سراغ ندارم. دستبند سورمهایام را انداختهام و منتظرم زمان بگذرد.
* وسط این ماجراها همین را کم دارم که برگهای با این شعر مدام دم دستم باشد و روی اعصابم برود. همایون رأیت عالی همی رای سفر دارد»؟ واقعاً؟ خب به تخمم.
یک آهنگ از بلککتز و لسآنجلس» جلال همّتی را برای برادرم فرستادم که حالا رسیده آن سر دنیا و بیکه حواسش باشد دیگر دوازده ساعتی اختلاف زمان داریم شش عصر پیام میدهد: چرا بیداری کفتار؟». تخته وایتبوردش را بلند کردم و لیست کارهای به تعویقافتاده را نوشتم، کتابهای قرضی پسداده نشده، کارت غیرفعّال، پیگیری کارت ملّی و دندانپزشکی و امثالهم. بعد چهارزانو نشستم روی تخت و زل زدم به روبهرو. راستیراستی ذهنم خالی شده. خرفت شدهام.
از معضلاتی که همیشه در زندگی داشتهام ناتوانی در تطبیق خودم در گذشته، با شخصیت و وضعیت فعلیام است. این مهمترین دلیلیست که یادگاری نگه میدارم. یادگاریها کمک میکنند سِیر تغییر را ببینم. ذهنم در هر فراغتی داستان میسازد و ترجیح میدهم برای کنترلِ داستانسازیاش از هر چیزی سندی داشته باشم.
حالا مطمئن نیستم هویتسازی چقدر درست است. امّا در هفتهی اخیر شدیداً دچار حسّ بیهویتی شدهام. آدمها معمولاً هر لحظهی زندگیشان را با تکیه کردن به تصویری از خودشان (که شامل وضعیتشان در دورههای مختلف است) سپری میکنند. این روزها زندگی میکنم و حینش هیچ گذشتهای را برای خودم متصوّر نیستم. تصاویر گسستهای از خودم در ذهن دارم که بههمپیوسته نمیشود.
به نظرم میرسد که آدمها با تکیه به گذشته به منافعی دست پیدا میکنند. اهمّیتی ندارد که این گذشته چقدر واقعیست. مهم این است که شما مثلاً یکسری عقده از گذشتهی واقعی/ غیرواقعیتان به دست میآورید و با تکیه به آن حال را جلو میبرید. یا بر طبق تجربههایی که دارید (یا توهّمتان این است که دارید) تصمیم میگیرید. اینکه هرلحظه مانند نوزادی ازشکممادردرآمده بیگذشته باشید تفاوت شگرفی با وقتی دارد که صاحب گذشتهای -و هر گذشتهای- هستید.
شدیداً خالیام و بیهویّت و حتّی نسبت به اینکه دستوپا کردنِ هویت چقدر درست است تردید دارم. منطقی این است خود آدم تصویری پیوسته از گذشته داشته باشد. نه چند تصویر گسسته و تکّهپاره. امّا من با گذشته بیگانهام. چند دقیقهی پیش سرمایهداری» بعد ماهها پیام داد: دیدار کنیم.». تنها کسیست که احساساتی مربوط به گذشته و صرفاً مربوط به گذشته را در من بیدار میکند. حتّی اینکه بعد از دیدن عکس پروفایلش فکر کردم چقدر زیباست هم ارتباطی به گذشته دارد. دیدار خواهم کرد. واقعیت این است که برای خلاصی از مخمصهی فعلی، چشم به انتظار معجزه هستم، آن هم از نوع معجزاتی که در کتابها و فیلمها سروکلّهشان پیدا میشود، مثل دیدار نجاتبخشی با یک آدم. البته از پیدا شدن کتابی حاوی رازهای ناشناختهی جهان با خطّی کشفنشده و یا کشف کردن دفترچهی خاطراتی از خودم که نشان میدهد گذشتهام با تصوّری فعلیام تفاوت بارزی دارد و جادو شدهام هم استقبال میکنم. (خواستم اگر کسی هستید که کتاب یا دفترچه را در دست دارد یا اگر احیاناً خدا هستید ترجیحم را به اطّلاع رسانده باشم.)
از دیروز مدام جملهبندی کردهام و حالا همهاش بیفایده به نظر میرسد.
کاش میشد روی پیشانیام بنویسم: اگر از مدافعان سپاه پاسدارانید، اگر سنگِ ولایت را به سینه میزنید، اگر نهم دی برایتان روزیست باشکوه، به من نزدیک نشوید. من از تعامل با شما مشمئز میشوم. مدّتها فکر میکردم مواضع اینچنینی ااماً بر بیشرفیِ گوینده دلالت ندارد. میتواند صرفاً نشانهای از بلاهت، کمبود اطّلاعات و ضعف هوشی باشد. حالا اینکه چه چیز بیشرفیست از همیشه عیانتر است. نانِ به نرخ روز از آن شما و رنج و جانارزانی و ساختن با گاز ِ اشکآور و باتوم از آنِ ما. دیگر از خودی» بودنتان دم نزنید. از مزایایی که بیشرفی خواهناخواه برایتان به همراه خواهد داشت بهره ببرید و نزدیک سایرین نشوید. جز برای نمایان کردن همان بیشرفیتان نزدیک نشوید.
از صبحِ دیروز به نظرم آمد که چیزی در من تغییر کرده. امشب که برگشتم دیدم زندگیام دوپاره شده. انگار عینک جدیدی به من دادهاند که با آن به هرچیز پیشدیدهای با تعجّب نگاه میکنم. نمیدانم چه باید کرد و راستش، وقتی جانم هم اهمّیتی ندارد، سوار کردن این کلمات چه اهمّیتی میتواند داشته باشد؟
زمان به طرفة العینی میتواند از همصحبتِ شما یک نقّاشیِ درخت و یک فیلم سه دقیقهای تست بازیگری اعجوبهی ایرانی ۹۳ به جا بگذارد و از شما، موجودی روحاً کتکخورده که تا دو و نیم نصفهشب با بیقراری ووغم روی تخت میغلتد و فکر میکند نقّاشی درخت را به دیوار بزند بهتر است یا نه.
خواستم بگویم اگر چند ساعتِ دیگر بیدار شوم و به قرارم برسم هنر کردهام، دیدم همینکه تا این ساعت را با دَردکشی شبزندهداری کردهام غایت بیهنری بوده. کاش من هم از آن آرامش نصیبی داشتم.
دلیل ننوشتنم بدیهیست: به اندازهی کافی زندگی نمیکنم. برای نوشتن باید تجربه کرد. همانطور که خوشمشرب بودن و همصحبت خوب بودن تجربهی زندگی میخواهد. فکر میکنم تجربهای که منجر به نوشتن/ صحبت کردن شود کافیست یکی ازین دو شرط را داشته باشد: جدید باشد، یا اگر تکراریست آن شخص در قیاس با زمان بارهای دیگری که تجربهاش کرده آدم متفاوتی شده باشد.
به اندازهی کافی زندگی نمیکنم. حرف چندانی هم برای نوشتن یا گفتن ندارم. نتیجهای هم از این روزها گرفتهام: زندگیای که یکنواخت و بدونِ تجربه باشد کیفیتِ زمان تنهایی آدم را پایین میآورد. به دو دلیل، یکی اینکه دادهی جدیدی برای پردازش در دست ندارید تا در تنهایی مشغولش باشید، و به این دلیل که مقدار زیادی انرژی از دست ندادهاید تا در تنهایی استراحت» کنید. استراحت بعد از کار سخت است که معنی میدهد.
درهرحال، به نظر میرسد با شتاب عجیبی در حال کسالتآور شدنم. امیدوارم اگر به طور کامل کسالتآور شدم ابله هم بشوم. اگر بلاهت هم باشد دیگر نمیفهمم چقدر کسلکنندهام، راحتتر زندگی با خودم را تاب میآورم.
حرف زدن برام سخت شده چون راستش واقعاً باورم نمیشه اولویت دهم به بعد همهی آدمهام. چون واقعاً باورم نمیشه من که تا تونستهام پناهگاه آدمها بودم چرا باید انقدر تک بیفتم. چرا دوست داشته نمیشم؟ چرا به طور مرتب کنار گذاشته میشم؟ چرا آدمها وانمود میکنن صدام رو نشنیدهان در حالی که صدام رساست و بلنده و هردو طرف میدونیم شنیدهان؟ راستش قبلاً گاهی حس میکردم و گمان میکردم، امّا الآن میدونم» مرده و زندهم برای هیچکس تفاوتی نداره. مطلقاً هیچکس. البته که مرده صاحب پیدا میکنه همیشه، منظورم اون نیست. منظورم اینه که از دست رفتن شخص تو و به خاطر خود تو آزاردهنده باشه. نه چون با خودشون کنار نمیان.
علی ای حال من اینجام. به تخم کیهان. به تخم هرکسی که یک روز اهمیتی دادهام بهش. یک روز پناهگاهی بودهام براش. و راستش شعارم این بوده که اگه گیرنده نیستی دهنده بودن رو کنار نذار. ولی از اون هم خسته شدهام اگه حقیقتش رو بخواید. دیگه اهمیت ندادن یک سری آدمها بهم برام باورنکردنی شده. واقعاً باورم نمیشه که از عمر و انرژی و همه چیزم برای آدمها زدهام و وقتی میبینن اوضاعم خوب نیست زحمت واقعاً گفتن دوتا جمله رو به خودشون نمیدن. زحمت کوچیکترین پیگیریای از تو رو به خودشون نمیدن. زجر میکشی؟ حالت خوب نیست؟ بذار وانمود کنم اصلا نفهمیدهام. بذار بیام باهات حرف بزنم ولی جدی نگیرمت.
راستش گاهی فکر میکنم اصلا کار من اشتباهه. که میمونم کنار آدمها. شاید توقعاتم بیجاست چون جامعه اینطوری کار نمیکنه. روابط انسانی اینطوری کار نمیکنن. ولی من تمام عمرم رو، واقعاً تمام» عمرم رو تلاش کردهام آدم امنی باشم برای دیگران. حتی دیگرانی که درست نمیشناسمشون. سعی کردم این اطمینان رو بهشون بدم که شاید دور باشیم ولی من هستم. رو من میشه حساب باز کرد همیشه.
و حالا اینجام. داغونشده و تنها. تنهای مطلق.
درباره این سایت